گرچه غم و رنج من درازی داردعیش و طرب تو سرفرازی داردبر هر دو مکن تکیه که دوران فلکدر پرده هزار گونه بازی دارد
گرچه غم و رنج من درازی داردعیش و طرب تو سرفرازی داردبر هر دو مکن تکیه که دوران فلکدر پرده هزار گونه بازی دارد
دلبر من عین کمالست و بس
چهرهٔ او اصل جمالست و بس
بر سر کوی غم او مرد را
هر چه نشانست و بالست و بس
امروز مرهمی جز عشق که ذات درد است ، برای زخم های زندگی نمی شناسم
چه شگفت است عشق ، که هم زخم است و هم مرهم
سخت میترسم به حیرت انتظارم بگذردرفته باشم از خود آن ساعت که یارم بگذرد
دلم دریای طوفانیست ، ساحل را نمیخواهم
من این پرواز دورادورِ باطل را نمیـخواهم
تو از موج خروشان و دل طــوفان چه میدانی
شرابی نیستی، زهر هــــلاهل را نمیخواهم
امروز مرهمی جز عشق که ذات درد است ، برای زخم های زندگی نمی شناسم
چه شگفت است عشق ، که هم زخم است و هم مرهم
مه من نقاب بگشا ز جمال کبرياييکه بتان فرو گذارند اساس خودنماييشده انتظارم از حد، چه شود ز در درآييز دو ديده خون فشانم ز غمت شب جدايي
یاد تو کنم دلم تپیدن گیرد
خونابه ز دیدهام چکیدن گیرد
هرجا خبر دوست رسیدن گیرد
بیچاره دلم ز خود رمیدن گیرد
امروز مرهمی جز عشق که ذات درد است ، برای زخم های زندگی نمی شناسم
چه شگفت است عشق ، که هم زخم است و هم مرهم
دل به دلداران سپردن کار هر دلدار نیست من به تو جان میسپارم دل که قابل دار نیست
تو چــــــون مهتاب تابیدی به شـــامم
بجز غم نیســـــت از عشقت به کامم
عجــــب دارم ازین سرسختی خویش
نـــدادی دانـــــه ای ،پابـــــند دامـــــم
امروز مرهمی جز عشق که ذات درد است ، برای زخم های زندگی نمی شناسم
چه شگفت است عشق ، که هم زخم است و هم مرهم
چقدر قشنگ افرین
ملکا ذکر تو گو یم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست
امروز مرهمی جز عشق که ذات درد است ، برای زخم های زندگی نمی شناسم
چه شگفت است عشق ، که هم زخم است و هم مرهم